کجائید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کذبلاید
کجایید ای سبکبالان عاشق
پرنده تر زمرغان هوایی
هفته دفاع مقدس برتمامی ملت غیور ایران مبارک باد
اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می گردد و شیطان،جاودانه کره زمین را تسخیر می کند اگر شهید نباشد چشمه های اشک می خشکد و قلب ها سنگ میشود و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها میگیرد و امید صبح و انتظار بهار در سراب یاس گم می شود
شید اهل قلم آوینی
فرمانده ی گردان یدالله بود. شب ها لباس بسیجیان را می شست و پاره ای ازشب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود.
عملیاتی در پیش داشتیم. همه چیز آماده بود و گردان باید به عنوان خط شکن وارد عمل می شد. بچه های اطلاعات عملیات در گزارش های خود مشکلی را پیش بینی نکرده بودند. امیدوار بودیم که همه ی کارها خوب پیش برود و ما موفق شویم. شهید محمد جواد آخوندی؛ فرمانده ی گردان یدالله از تیپ امام موسی کاظم علیه السلام مثل همیشه جلو دار قافله بود.
پیش رفته و خدا خدا می کردیم که قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسیم. اما برخلاف انتظار و گزارش های قبلی، با بیابانی مملو از مین ضد نفر، ضد تانک، والمری، سوسکی، واکسی و...روبه رو شدیم. می توانستیم اضطراب را توی چهره ی هم ببینیم، فرصت زیادی نداشتیم. جواد که نمی خواست زمان را از دست بدهد به بچه های تخریب دستور داد تا مین ها را خنثی کنند تا راه باز شود.
رو به محمد جواد کردم و گفتم: بچه ها داوطلب شده اند که بروند روی مین ها و راه را باز کنند. اگر بخواهیم مین ها را خنثی کنیم، به موقع نمی رسیم.
دستی به محاسنش کشید و گفت: یک نیروی غیبی به من می گوید که ما از این میدان به سلامت عبور می کنیم.
پرسیدم: آخر چطوری؟... هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه های بسیجی در حالی که کاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. کاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه ها این کاغذ را زیر یکی از مین ها پیدا کرده اند. من و جواد به گوشه ای رفتیم و با چراغ قوه، نوشته های روی کاغذ را خواندیم. روی کاغذ نوشته شده بود: برادر ایرانی! من افسر مسئول مین گذاری در این منطقه هستم. این مین ها هیچ کدام چاشنی ندارد. می توانید با خیال راحت از این میدان عبور کنید!
آن قدر خوشحال شده بودم که گریه ام گرفت. اما جواد به عاقبت کار می اندیشید. او که می خواست مطمئن شود، گفت: باید احتیاط کنیم. من می روم و امتحان می کنم.
گفتم: آخر حاجی شما که.... خندید و گفت: چی شده؟ نکند می ترسی! نگران بودم اگر می رفت و اتفاقی برایش می افتاد، ضایعه ای جبران ناپذیر برای لشکر پیش می آمد. در عین حال اگر اصرار می کردم که نرود بی فایده بود. اصلاً اهل کوتاه آمدن نبود. شروع کرد به توجیه، دست و لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با دیگران مشورت کن.
بعد مرا در آغوش گرفته وگفت: می خواهم طوری دراز بکشم که همه ی بدنم روی چند تا مین قرار بگیر وبا یک فشار، چاشنی مین ها عمل کند.
آماده شده بود. چشم هایم رابستم، روی زمین دراز کشیدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کمک خواستم. انفجار مین ها و تکه تکه شدن جواد را پیشاپیش دیدم و اشک می ریختم.
سرم پایین بود که صدایش را شنیدم: عباس! چرا گریه می کنی؟ نگاهش کردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زنده ای؟ خندید و گفت: بادمجان بم آفت ندارد!
معلوم شد که حرف افسر عراقی راست بود. بعد از این که از بی چاشنی بودن مین ها مطمئن شدیم، عملیات را ادامه داده و به خط دشمن زدیم ...
«ستاره ها(2)/ص38 به نقل از عباس لامعی؛ همرزم شهید) «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص 24، راوی همرزم شهید محمد جواد آخوندی»
قسمت دوم
عملیات رمضان در پیش بود. دکتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه مانده بود. سردار احمد کاظمی اصرار داشت او به مرخصی برود. بالاخره دکتر بنا به اینکه او فرمانده است و اطاعت از دستوراتش را برای خودش واجب میدانست قبول کرد لباس بسیج را از تن درآورد و آماده رفتن شود. که یکی آمد دم در سنگر و گفت: «آقای دکتر پسر جوانی میخواهد شما را ببیند».
دکتر آمد بیرون. مجید بود. خبر داشت میخواهد به جبهه بیاید. با مهربانی نگاهش کرد، صورتش را بوسید و گفت: «خوب چه خبر بابا؟»
مجید همینطور که سرش پایین بود، گفت «من آمدم که اعزام بشویم به خطمقدم جبهه برای عملیاتی که در پیش است. گفتم قبل از رفتن بیام شمارو ببینم.»
دکتر سری تکان داد و گفت: «خیره انشاءالله خیلی هم خوب کاری کردی آمدی پسرم» دکتر به صورت تنها پسرش خیره شده بود. دلش میخواست او هم به چشمانش نگاه کند، اما مجید همچنان سرش پایین بود. دکتر احساس کرد مجید عمداً به چشمان او نگاه نمیکند میترسد مبادا جذبه پدر و فرزندی باعث شود به او بگوید نرو خطمقدم. اضطراب در رفتارش احساس میشد. میخواست زودتر برود.
دکتر دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «برو پسرم به خدا میسپارمت.» مجید که رفت دکتر همچنان نگاهش میکرد. آنقدر جلو در سنگر ایستاد تا او سوار ماشین شد و رفت.»
با رفتن مجید اصرار بقیه به دکتر ابوترابی برای رفتن به مرخصی بیفایده بود. او ماند. شب عملیات رمضان مجروحان زیادی به اورژانس میآوردند او آنها را به دقت نگاه میکرد بهخصوص کسانی را که صورتهایشان کاملاً خونآلود بود و بهراحتی نمیتوانست چهرهشان را تشخیص بدهد. نگران مجید بود.
یک شب و یک روز از عملیات گذشت تا اینکه دو نفر از بچههای لشکر به سنگری که دکتر ابوترابی در آن بود آمدند. دکتر داشت با آیتالله ایزدی امام جمعه اصفهان صحبت میکرد. آنها سهبار آمدند نزدیک دکتر نشستند و بدون اینکه حرفی بزنند دوباره برخواستند و رفتند تا اینکه دکتر خطاب قرارشان داد و گفت: «اتفاقی افتاده؟ شماها چیزی میخواهید به من بگویید؟» یکی از آن دو نفر با تردید گفت: «بله»
دکتر رو به او نشست و با دلهره پرسید «بگو پسرم، چیزی شده؟»
جوان با دستپاچگی گفت: «آقا مجید مجروح شدهاند.»
دکتر صاف نشست و قرص و محکم گفت: «این بازیها چیه در میآورید رُک و راست به من بگویید چه اتفاقی افتاده است.»
جوان از قدرت و صراحت دکتر قوت قلب گرفت و فوری گفت: «آقامجید شهید شده است.»
دکتر برخواست و از سنگر بیرون آمد، چند لحظهای تنها ماند بعد دوباره برگشت داخل سنگر و گفت: «میخوام جنازهاش را ببینم.»
نزدیک خطمقدم جبهه در معراج شهدا دکتر را بردند کنار کانتینرهایی که اجساد شهدا داخل آنها روی هم انباشته شده بود. چند دقیقه بین اجساد گشت تا اینکه یک جنازه را مقابل دکتر گذاشتند و گفتند این پیکر آقامجید است. جنازه سر نداشت، رگهای گلویش پیدا بود. دکتر دو زانو روی زمین نشست و به جیب لباس که خونی بود خیره شد روی یک تکه پارچه سیاه کوچک نوشته شده بود؛ مجید ابوترابی، خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید. چند لحظهای همانجا ماند، بعدها به صدیقهخانم گفت: «با پیکر مجید درد دل کردم. بعد سجده شکر بهجا آوردم که خدا چنین فرزند صالحی به من داد و برخاستم و به اورژانس برگشتم.»
چند دقیقهای بیشتر نبود در اورژانس مشغول کار شده بود که سردار کاظمی آمد سراغش. سرش پایین بود و اصلاً توی چشمهای دکتر نگاه نمیکرد.
ـ شما باید بروید خانه
دکتر به او نگاه کرد: «حاج احمد تو خبر داشتی چرا به من نگفتی؟»
حاج احمد گفت: «روم سیاه دکتر. خجالت میکشیدم خبر شهادت تنها پسرتان را من به شما بدهم، از عهدهام خارج بود.»
دکتر به چشمان نجیب او خیره شد و با آرامش گفت: «چرا تو خجالت بکشی، دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر این قرار گرفته راضیام به رضای او، دعا کن به من صبر و حلم عنایت کند.»
حاج احمد که احساس کرده بود دکتر میخواهد در منطقه بماند با بیتابی گفت: «شما هر چه زودتر باید برگردی نجفآباد. ترتیب کارها را دادهام همین الان میتوانید حرکت کنید.»
دکتر بیتوجه به تأکید و اصراری که حاج احمد داشت سراغ مجروح بعدی رفت و شروع به پانسمان زخمش نمود و گفت: «رفتن من دیگر دردی از کسی دوا نمیکند اینجا باشم خیلی بهتر است میبینی چه وضعی داریم هنوز هم دکتر جراح نفرستادهاند، پُستم را تحویل بگیرد.»
حاج احمد با نگرانی که در صدایش موج میزد اصرار کرد: «اما شما باید بروید و خودتان این خبر را به حاج خانم بدهید. خانواده در این شرایط به شما احتیاج دارند.»
□
صدیقهخانم توی اتاق زیر کرسی خوابیده بود. شب از نیمه گذشته بود که صدای درِ هال آمد، برگشت نگاه کرد مجید بود نمیدانست خواب است یا بیدار. مجید سرحال و سالم گوشه اتاق ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
ـ سلام پسرم این موقع شب کجا بودی؟ چه بیخبر آمدی، در حیاطرو کی برات باز کرد؟
مجید آمد جلو و کنار صدیقهخانم نشست و گفت: «در حیاط باز بود آمدم تو تا نیمساعت دیگه هم بابا میآد منتظرش باش» بعد برخاست و خداحافظی کرد و قبل از اینکه صدیقهخانم بتواند حرفی بزند رفت.
صدیقه خانم لحاف را کنار زد و برخاست نشست. به ساعت نگاه کرد نزدیک چهارصبح بود. لاالهالاالله گفت و شیطان را لعنت کرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به یاد آخرین خداحافظی مجید افتاد. ساکش را بست و داد دستش. توی چشمهایش نگاه نمیکرد میترسید مهر مادری اشکش را سرازیر کند. وقتی مجید به طرف خانه عمهاش رفت تا با ماشین پسر عمهاش برود، چند قدم که رفت دوباره برگشت به صدیقهخانم نگاه کرد و خندید. سر کوچه که رسید میخاست بپیچد، برای بار سوم برگشت و لبخند زد. ایندفعه توی دل صدیقهخانم خالی شد گفت: «یا اباالفضل» این خنده معنی دارد، این خنده معمولی نیست. زود آمد توی خانه قرآن را باز کرد یک صفحه خواند و بعد زار زار گریه کرد و به خدا گفت: «خدایا من نمیخوام تنها پسرم نه شهید بشه نه مجروح. من میخوام اون بمونه و مثل پدرش به جامعهاش خدمت کنه. خدا صدامو میشنوی؟
مجید ایندفعه خواست یکی از پیراهنهای دکتر را بپوشد. پیراهنها همه برایش خیلی بزرگ بود. صدیقه خانم چند ساعت روی یکی از آنها کار کرد تا اندازهاش بشود. دکتر که میرفت جبهه برای بدرقهاش رفتند. مجید موقع خداحافظی خندید و به او گفت: «مادر اگر بنا باشد من و بابا شهید بشویم تو ترجیح میدهی کداممان شهید بشویم؟»
صدیقهخانم با چشمان پر از اشک جواب داده بود «مجید با این حرفها میخواهی عذابم بدهی؟ آخه مگه میشه من بین تو و بابا یکی تونو انتخاب کنم.»
همة این صحنهها مثل یک فیلم از جلو چشمانش میگذشت. بغض صدیقهخانم ترکید صدایش در اتاق پیچید زود دستش را روی دهانش گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند سرک کشید و توی اتاق وسطی نگاه کرد، اکرم دختر بزرگش خواب بود. او آبستن بود. صدیقهخانم اصلاً دلش نمیخواست با این فکرها ناراحتش کند. مطمئن بود مجید یا شهید شده یا اسیر. در این افکار غرق بود که صدای پایی به گوشش رسید. برخاست و پشت در رفت. دکتر در را که باز کرد جا خورد، سلام کرد و گفت: «چی شده؟ صدیقه چرا اینموقع شب پشت در ایستادی؟!»
صدیقهخانم خونسرد گفت: «چیزی نیست بیخواب شدم. چهطور بیخبر آمدی؟ مجید رو دیدی؟»
دکتر ساکش را گوشه هال گذاشت، تمام لباسهایش خونی و خاکآلود بود بدون اینکه جواب سؤال صدیقهخانم را بدهد به سمت حمام رفت و گفت: «من میروم دوش بگیرم.»
صدیقهخانم زانوهایش را در بغل گرفت و گوشه اتاق نشست. نیم ساعت گذشت. تا به حال در زندگیاش لحظاتاینقدر به نظرش طولانی نیامده بودند. هنوز سهروز از شهادت رسول پسرعمه مجید نمیگذشت. سهروز پیش مادر رسول به او تلفن کرد و گفت: «میگویند رسول شهید شده، جنازهاش را با شهدای دیگر آوردهاند پایکوه. همراهم میآیی برویم بچهام را تحویل بگیرم؟ صدیقه گفت: بله که میام باجی، چرا نیام. در یک تریلی اجساد خونی و مجروح شهدا را روی هم گذاشته بودند و از خطمقدم به نجفآباد آورده بودند. در خارج از شهر خانوادهها میآمدند اجساد عزیزانشان را شناسایی میکردند، آنها را تحویل میگرفتند و میرفتند. صدیقه وقتی به یاد آن روز افتاد، با خودش گفت: «خدایا یعنی مجید مرا هم اینطور تحویلم میدهند. آنقدر دستهایش را دور زانوهایش فشار داده بود که بیحس شده بودند.
بالاخره دکتر آمد، و روبهروی او نشست و گفت: «خوب بگو ببینم دخترها چهطورند؟ اکرم حالش خوب است؟»
صدیقهخانم بیتاب جواب داد «خوبند، خوبند. مجید چهطور بود؟ شما دیدیش؟ از بچم خبر داری؟»
دکتر گفت: «بلند شو وضو بگیر دو رکعت نماز بخوان تا برات بگم.»
صدیقهخانم سرش را به میز تلویزیون تکیه داد و نالید و گفت: «بگو... من توان ندارم ازجام بلند بشم وضو بگیرم... علی، حالم بده، به بدنم رعشه افتاده، بگو بدانم چه بلایی سر بچهام آمده...؟»
دکتر سرش را پایین انداخت و با همان طنین صدای آراماش گفت: «صدیقهجان قول بده صبور باشی، جیغ نکشی و جزع و فزع راه نیندازی....»
اشکهای صدیقهخانم از چشمانش بیرون جوشید و صورتش را خیس کرد.
ـ «اگر بیتابی کنی اکرم چی میشه؟ اون آبستنه، اگر بلایی سرخودش یا بچهاش بیاد دلت بیشتر غمگین میشه... مجید شهید شده. قبل از اینکه برم حمام، بهت که پشت کردم، گفتم مجید شهید شده اما تو اصلاً نشنیدی!
□
در گلستان شهیدان نجفآباد، چهار قبر کنار هم بود که دوتایش خالی بود. وقتی پیکر مجید را آوردند، دوستش آمد و دکتر را سرقبری که کنده و آماده بود برد. و گفت: «آقای دکتر مجید را اینجا به خاک بسپارید.»
دکتر گفت: «چرا؟»
جوان جواب داد: ما چهارنفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا هر کدام چنددقیقهای در این چهار قبر کنده شده میخوابیدیم. رسول پسرعمه مجید که شهید شد توی همان قبری که میخوابید دفنش کردند. ابراهیمی دوست دیگرمان هم همینطور، حالا مجید آمده...
کمی مکث کرد و ادامه داد «... قد مجید بلند بود، داخل این قبر که میخوابید سرش به یک طرف خم میشد، همیشه میگفت: «بچهها باید سر از تنم جدا شود تا این قبر اندازهام شود.»
چهلم مجید نشده بود که دکتر برگشت منطقه. صدیقهخانم با دخترها تنها ماند. درد دیسککمرش با شدت شروع شده بود. دکترها میگفتند بیشتر مربوط به اعصابش است. باید آرام باشد و افکار ناراحتکننده به ذهنش راه ندهد. دخترها سعی میکردند دورش را خالی نکنند. میرفتند باغ خانوادگیشان که در نزدیکی نجفآباد قرار داشت، اما صدیقهخانم میگفت: «این باغ بدون مجید لطفی ندارد. مجید که بود باغ هم سرسبز بود، مجید که رفت باغ هم خشکید. اکرم میگفت: «شما که میدانید مجید به آرزویش رسید. او کنار پروردگارش است با سربلندی، با عزت و آبرو. پس این بیتابیها را کنار بگذارید.»
صدیقهخانم در جوابش میگفت: «تو درست میگویی اینها را میدانم و به آنها اعتقاد دارم اما میدانی دلم از چه میسوزد، اگر میدانستم مقدر استاینقدر زود برای همیشه از کنارم برود. نمیگذاشتم آب توی دلش تکان بخورد. نه اینکه...»
اکرم اشکهایش را پاک میکرد و باز دلداریش میداد.
ـ «مگر شما چهکار میتوانستید برایش انجام بدهید که ندادید. شما همیشه با او مهربان بودید.»
ـ «یادته پارسال از تهران مهمان آمده بود. مجید مثل همیشه از صبح زود باغ را آماده و تمیز کرد. با مهمانها وارد باغ که شدیم همهجا آب و جارو شده بود. روی تخت قالی پهن کرده و پشتی گذاشته بود. هر چه صدایش کردیم جواب نداد. با زهراخانم رفتیم بالای پشتبام. تو سایه شاخههای گردو، روی زمین بدون اینکه حتی ملافهای زیرش پهن کرده باشد از خستگی خوابش برده بود. زهراخانم خواست برود و برایش پتو بیاورد، اما نگذاشتم گفتم: مجید عادت دارد من او را نازکنارنجی بار نیاوردهام. او باید مرد بار بیاید. میدانی زهراخانم چه گفت؟ گفت: وای تو چه دلی داری، خوبه یک پسر داری.
من میخواستم او مثل پدرت مردی قوی بار بیاید. طعم فقر را بچشد تا آینده بتواند زندگیاش را بهتر اداره کند و اگر به جایی رسید مردم را فراموش نکند. مثل بابا همیشه خودش را از آنها ببیند نه بالاتر. اما نمیدانستم هرگز به آن روزها نمیرسد.
قسمت اول
اشاره
دکتر محمدعلی ابوترابی متخصص جراحی عمومی از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان در سال 1310 در شهر نجفآباد در خانوادهای فقیر متولد شد. محمدعلی هم کار میکرد و هم تحصیل. آن زمان پزشک در کشور بسیار کم بود و آنهایی که در شهرهای کوچک به طبابت میپرداختند اکثراً هندی و پاکستانی بودند. بعد از پایان تحصیلات بیمارستانهای بزرگی در تهران، اصفهان و مشهد به محمدعلی پیشنهاد کار دادند، اما او نپذیرفت و به نجفآباد و همان محلهای که در آن متولد شده بود برگشت و علاوه بر کار در بیمارستان و مطب خصوصیاش اتاقی را سر منزل برای معاینه بیماران مهیا و اعلام کرد در تمام طول شبانهروز مردم میتوانند به او مراجعه کنند.
دکتر محمدعلی ابوترابی معتقد است پزشکی یک شغل است نه مقام. پزشک باید به دنبال بیمار باشد نه بیمار به دنبال پزشک. پزشکان به دلیل قسمنامه پزشکی که یاد کردهاند، باید در هر شرایطی پذیرای بیمار باشند و حق تعیین وقت و مکانی خاص برای این کار را ندارند.
دکتر ابوترابی هشت سال دفاعمقدس را در جبههها و در حساسترین پستهای اورژانس خطمقدم خدمت کرد و جان صدها رزمنده مجروح و زخمخورده را از درد و رنج بینهایت رهانید. در عملیات رمضان تنها پسرش مجید به شهادت رسید، اما هنوز چهلم مجید نرسیده بود که دکتر دوباره به جبهه برگشت. او سرپرستی سختترین پستهای امداد و نجات را حتی در خطمقدم به عهده میگرفت تا در شبهای عملیات، رزمندگان مجبور نباشند مجروحان را مسافت زیادی تا اورژانس حمل کنند.
حسین حسینزاده نوری
خیابانها چراغانی است عدة زیادی جمع شدهاند، بوی عود و دود اسفندهای روی منقل، فضا را پر کرده است، همه منتظرند و به سر خیابان، چشم دوختهاند.
ماشینی ظاهر میشود و پشت سرش ماشینهای دیگر، بوقزنان وارد میشوند. ماشین جلویی میایستد. مردم به سمت در میآیند. در باز میشود و مردی تکیده و لاغر، با صورتی خسته و رنجور از ماشین پیاده میشود. مردم با سلام و صلوات بلندش میکنند و بر دوش میبرندش. دم در خانه، گوسفندی برایش قربانی میکنند. عزیزانش به استقبالش میآیند و لحظهای ذکر صلوات و تکبیر قطع نمیشود. میپرسی: «او کیست؟ اینجا چه خبر است؟»
میگوید: «مگر خبر نداری؟ آزاده است.»
پارچة بالای خانه را نشانت میدهد، نوشته است: «بازگشت دلاورانة آزادة سرفراز را به وطن گرامی میداریم.»
همه میخواهند از اتفاقات دوران اسارت بدانند و اسیر خسته است ولی به خاطرات، اشک و لبخندها نمیشود وعدة فردا را داد. آن شب و شبهای بعد از آن، دیدوبازدیدها و مرور خاطرات تمام میشود. نه، تمام نمیشود. تازه اول ماجراست!
آن روزهای زیبا و ماندگار گذشته، اما تا به حال از خود پرسیدهایم «چه خبر از آزادگان؟» اصلاً این دلاوران کجای زندگی ما یا بهتر بگویم کجای جامعه هستند؟ چهقدر در رسانهها از این مردان صبور یاد میشود؟ چرا با اینکه همه فکر میکنند همة آزادگان از امتیازات خود سود بردهاند، هنوز شاهد رنجشان هستیم؟ چرا به جز معدودی از آزادگان، بقیه از شرایط خوبی برخوردار نیستند؟ سالها دور از وطن، در شکنجه و اسارت زندگی کردن، آن هم برای وطن، با چه پاداشی قابل جبران است؟
اگر به قهرمانان جنگها در دیگر ملل نگاهی بیاندازیم، درخواهیم یافت که حمایت از حقوق این مردان، امری جهانی است؛ چه اینکه کشوری مثل آمریکا، از جنایتکاران جنگی خود در ویتنام، بهعنوان قهرمان ملی تجلیل کرده و میکند. پس در برابر مردان مردی که جوانمردانه، پای دفاع از میهن ایستادند و پس از اسارت هم در خاک دشمن با صبر و استقامت، کمر دشمن را شکستند، چه حقی به گردنمان است؟ آیا وضعیت امروز، شایستة این عزیزان است؟ مشکل کار در کجاست؟ کوتاهی از کیست؟
برای پاسخ به این مطلب باید گفت که، همه به نوعی مقصریم. مسئولان، مردم و خودِ آزادگان، اضلاع مثلثی را تشکیل میدهند که همه در آن نقش دارند.
مسئولان؛ شاید پرمشغله و کمحواس
مسئولان همانطور که پیداست، در قبال مجموعهای که به آنها سپرده شده، مسئولند و باید برای کوتاهی در انجام وظیفة خود، مورد سؤال و بازخواست قرار بگیرند. وقتی که این فرد در نظام اسلامی مسئولیت داشته باشند، وظیفهای مضاعف نسبت به نظام بر دوششان خواهد بود.
وظیفة نظارت بر امور آزادگان و حمایت از آنها از سویی وظیفة نشر شهامتها، از خودگذشتگیها و... این قشر از ایثارگران، دو وظیفة مهمی است که کمتر به آن توجه شده است؛ انگار آزادگان بین دفاتر و زونکنهای این مسئولان، گم شدهاند. البته حتماً کارهایی برای نیل به این اهداف و اجرای این وظایف شده است، اما غفلت از احوال این قشر، هنوز هم بیشتر از اقشار دیگر احساس میشود. از همة اینها آزاردهندهتر، ریختوپاشهایی است که به نام آزادگان و به کام دیگران انجام میشود؛ هزینههایی که خرج میشود، ولی فایدهای برای آزادگان ندارد.
مردم؛ خونگرم و باصفا، اما فراموشکار
قهرمان، قهرمان است، چه بمیرد، چه زنده باشد؛ اما مرگ یک قهرمان روزی است که فراموش شود و قهرمان واقعی کسی است که در فراموشی مردم هم قهرمانانه بایستد.
اسرای جنگ تحمیلی، شاهد خوبی برای این جملهها هستند؛ مردانی که در اوج رنج و فشار، از پا ننشستند و سرافرازانه به میهن بازگشتند.
اسارت از نظر بسیاری، با ذلت و خفت مساوی است. وقتی در دست دشمن اسیر باشی، بازیچهای خواهی بود که همة اختیارت در دست دشمن است؛ حتی مردن یا زنده ماندنت.
انصافاً چه در جنگ، چه پس از آن، مردم همواره در میدان انقلاب بودند و هستند، اما نباید قهرمانان واقعی خویش را فراموش کنند. بسیاری از مردم به دلیل وجود شایعات و یا قوانین اعلامشدهای ـکه البته اجرا هم نمیشودـ به این باور رسیدهاند که آزادگان غرق در امتیازات و هدایای ملی و دولتی هستند، اما حقیقت این است که بسیاری از آزادگان هنوز هم با مشکلات جدی مواجهاند و این وظیفة یک ملت است که قهرمانانش را گرامی بدارد. البته ناگفته نماند که اگر مردم فراموشکار شدهاند، نخبگان، هنرمندان و اهل قلم بیشترین کوتاهی را کردهاند.
باز هم با مقایسهای ساده میتوان دید که در دنیای غرب، چهگونه از اسیر متجاوز خود قهرمان ملی میسازند و اگر آنها در باطل خود محکمند، ما نباید در حق خود سست باشیم. این وظیفه ـتوجه و نشر خاطرات و اخبار آزادگانـ به گردن همة ماست. با نگاهی گذرا میتوان به کنه این واقعیت پی برد که در قبال قهرمانان خویش کوتاهی کردهایم. در حوزة کتاب و نشر، تعداد آثار فاخر بسیار کم است. در حوزة فیلم هم پیش از فیلم «اخراجیهای 2» که نگاهی نسبتاً طنز به اسارت داشت، فیلم «مردی از جنس بلور» و از جهاتی فیلم «بوی پیراهن یوسف»، آن هم در دهة 70 تولید شد و دیگر هیچ! در حوزة سایبری، وبلاگی مانند «اردوگاه تکریت 11» ـآنهم با بودجه و امکانات شخصیـ با متوسط روزانة 3 پست، فعالتر از سایتی چون «پیام آزادگان» با بودجة مناسب و دولتی ظاهر شده است.
اما آزادگان
پس از گذشت سالها از اسارت، منطقی بود که زمانی بگذرد تا آزادگان با شرایط جدید همآهنگ شوند و جایگاه شغلی و زندگی خود را در جامعه تثبیت کنند، اما پس از گذشت قریب به بیست سال، هنوز هم شاهدیم که تعداد آزادگانی که برای نشر خاطرات خود تلاش کردهاند کماند. به بیان سادهتر، حتی خود آزادگان در پیچوخم زندگی محو شدهاند و فراموشکارانه از گنجینهای که در نهانخانة دلشان داشتهاند، گذشتهاند.
شاید بتوان گفت که نهتنها از نظر تئوریک، این موضوع مورد بررسی قرار نگرفته است؛ بلکه احساسهای نوستالژیکی راهگشا نیز محدود و محصور به یک روز در سال ـآن هم روز بازگشت آزادگان به میهنـ شده است.
تاریخ اسارت، بخشی از وجود و زندگی آزادگان و تاریخ جنگ و جبهه است و فراموش شدن این تاریخ، در واقع گمشدن بخشی از هویت آزادگان و جبهه و جنگ است؛ با این حال بسیاری از آزادگان به بهانههای مختلف ـاز مشغله و گرفتاری گرفته تا فرار از ریاـ از پرداختن به این تاریخ طفره میروند و حتی برخی از خاطرات ناب و ارزشمند را با خود به دل خاک میبرند.
منبع:
ماهنامه امتداد
شماره 54، مرداد 1389
یه شهید یه پرچم عشق
توی شهرما غریبه
نه فقط نام و نشونش
خاکش هم خیلی غریبه
دلامون شهر فرنگه
عشقامون لباس و رنگه
تنها چیزی که غریبه
...